118

دفتر دلم

امروز رفتم پیش روانشناس، نیم ساعت اصلا متوجه نشدم کی تموم شد، اونجا داشتم حرف میزدم انرژیم خوب بود، ولی وقتی بیرون اومدم احساس کردم سرم خیلی سنگینه، خیلی عصبی بودم، روحیه ام بهم ریخته بود، 

چون داشت راجع به دخترم میگفت، 

چند هفته ای بود که دخترم برگشته بود به خونه ما، با همسرش به اختلاف برخوردن، خیلی درگیری و حرف و حدیث، تا اینکه تصمیم گرفتم بفرستمش دکتر روانشناس تا از طریق علمی و عقلی ی تصمیم درستی بگیره، امروز رفتم دکتر تا ببینم خودم چیکار میتونم براش بکنم، نقش من در این جریان چیه،

دکتر گفت

دخترتون خیلی احساس تنهایی میکنه،

خیلی حالم بد شد، از خودم خیلی بدم اومد، یعنی من نتونسته بودم در هیچ جای زندگیش باشم، 

دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم، خدایا چه کاری از دستم برمیاد، 

دگتر گفت

به هیچ وجه نصیحتش نکنید، حالش بد میشه، 

 

یعنی این خلاء تنهاییش از چی ناشی میشد

شاید نبودهای پدرش در حساس ترین زمان زندگیش، نوجوانی، کمبودها، نقص ها ی ما یعنی پدر و مادرش، 

ای کاش کسی بود بهم میگفت چیکار کنم، 

خدایا پناه بر تو، 



نظرات شما عزیزان:

شبیر
ساعت18:16---4 بهمن 1399
سلام .تمام ما انسانه تو این دوره جوری شدیم که با وجود تمام داشته هامون احساس تنهایی میکنیم .من نمیدونم به دختر شما و شما چی گذشته اما فکر میکنم احساس رضایت درونیه .هیچ کسی به جز دخترتون نمیتونه به خودش کمک کنه .هیچ نصیحتی نمیتونم کمکش کنه .فقط باید بشینه و خودش به خودش بقبولونه که خوشبختی در وجود خودشه .اون خودشه که میتونه به خودش کمک کنه .تا وقتی به این باور نرسه که مرکز دنیا جایی هست در وجود خودش هیچ پزشکی و هیچ همراهی و هیچ شرایطی حال ادنو خوب نمیکنه .
به هر حال امیدوارم روزی نه تنها دختر شما ، شما و من و همه به خوشبختی واقعی و درونی برسیم .
پاسخ:ممنون از نظرتون، الهی امین،


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 21 دی 1399برچسب:,ساعت23:35توسط یسنا | |