دفتر دلم

عجب روز بود امروز،صبح با مادر ح حرف زدم،بهش گفتم اشتباه کردی،چرا پاشدی داری میای اینجا،چطوری خونه نازنینتو فروختی،آخه الان در اوضاع بی ریختی مملکت،نباید میفروختی،خلاصه مخشو شستشو دادم،زنگ زد به ح،گفت،نمیام ،پشیمون شدم و از این حرفا،

ح هم بهش گفت،دیگه معامله کردم،تموم شد،نمیشه،و ازین حرفا،

بعدشم فهمید انگار این از طرف من آب خورده،

خونه دخترم بودم،که زنگ زد به دخترم، تهدیدم کرد،

میکشه منو،حق برگشتن بخونه رو ندارم،

فالگیره گفت،ی بار دیگه قهر میکنه،ولی پشیمون میشه،

یکبار توی زندگیم خواستم بمونم جلوش و زیر بار زور نرم.

خدایا توکل بتو.

+نوشته شده در دو شنبه 3 دی 1397برچسب:,ساعت18:10توسط یسنا | |

فالگیره میگفت،مادرشوهرت دعا گرفته واسه پسرش که بطرف خودش جذب بشه،پسرشو اسیر خودش کرده،میگفت دعا میگیره واسه تو مرتب دهنت بسته باشه،

بدبخت بیچاره اگر اینکارو هم کرده باشه،چی عایتت شده تمام 

این سالها با اینکاراش،عاقبت خودش زنده میمونه و تما چیزایی که ازش میترسید سرش میاد،

یارو میگفت،طالعتون با هم نبود از اولش،واسه همین هیچ وقت باهم همفکر نبودین،میگفت همسرت خیلی قهر میکنه،کلی حرف

زد،موندم این حرفا چطوری همش صحت داشت،

میگفت،اگه ۳۰ یا ۳۵ سالت بود،میگفتم طلاق بگیر،ولی الان نه،

میگفت،عمرش خیلی کوتاهه،توصیه میکنم،صبر کن،تا الان که تحمل کردی،باز کوتاه بیا،سکوت کن،

چقدر سرم درد میکنه،مغزم داره از دماغم میزنه بیرون،

ی مسکن خوردم،خدایا کمکم کن،

خدایا ی خبر خوب قراره بهم برسه،تا ۱۰ ساعته دیگه،یا ۱۰ روز دیگه یا ۱۰ هفته دیگه،خدایا ان شالله خیر باشه،

میگفت،ی ارثیه بهت میرسه،اصلا اونو وارد این زندگیت نکن،واسه خودت حفظ کن،

خلاصه خیلی حرف زده،همه اینارو مینویسم تا ببینم کدوم صحت داره،

پ

 

+نوشته شده در یک شنبه 1 دی 1397برچسب:,ساعت23:54توسط یسنا | |

امروز ی جایی داخل نت خوندم که بهترین و تنهاترین راه برای کاهش استرس،نوشتنه،تا میتونید بنویسید تا ذهنتون تخلیه بشه از افکار منفی،

منم تصمیم گرفتم بنویسم،تا جایی که میتونم،از هر دری ،

خونه دخترم بودم،عصر پیاده روی کردم رفتم خونشون،تا خونه ما مسیرش یک ساعتی میشه با پای پیاده،

تمام مسیر راه بقدری ذهنم از افکار منفی پر بود،سرم داشت منفجر میشد،دنبال ی راهی بودم،از صبح مرتب دنبال نوشته و مطلب داخل نت میگشتم در مورد حال خوب،کاهش استرس،و از این چیزا که حالم بهتر بشه،

تاثیری نداشت،تا اینکه زنگ زدم به سمیرا تاروتی،با حرفاش آرومم کرد،حالا میخواستم برم مشاوره یا روانشناس که کلی هزینه میشد،یا باید میرفتم پیش ی دوست براش حرف بزنم،حالا با قضاوتاش باید حالمو بدتر میکرد،

در تمام لحظه های زندگیم دونفر همیشه حالمو خوب میکردن،اونم دخترم و ی دوستم معصومه همیشه همدردی میکرد،با حرفاش آرومم میکرد،

الان حالم بهتره،از حالت خشم خارج شدم،بحالت دلسوزی دراومدم،تصمیم گرفتم اگه حمله ای کرد بهم راجع به اتفاقا،

گفتم بهش میگم،بخاطر خودتون گفتم مادرت نیاد شهر ما،

اگه گفت چطور مگه،دیگه راجع به بیماری خودش چیزی نمیگم،

میگم حالا تا سال آینده مشخص میشه،میگم اینقدر اذیتم نکن،شاید واسه پشیمونی دیر بشه،

خداکنه خدا ی فرجی کنه،به عقل بیان،کاری که درستتره رو انجام بدن،توکل بخدا،

واقعا مرگ دست خداست،پیر و جوون نداره،فعلا که جوونا خیلی دارن داغون میشن،میمیرن،

نمیدونم چطور بگم بهش تا سال آینده ی اتفاقی ممکنه برات بیوفته،خیلی سیگار میکشه،متادون مصرف میکنه،

تمام فکرش اینه که پول دار بشه،داره خیلی زور میزنه،نمیشه

بهر قیمتی شده،البته بنده خدا کلاه بردار نیست،و عرضه شو هم نداره،ولی کارهای احمقانه زیاد میکنه واسه پولدارشدن،

اصلا صبر و طاقتش خیلی کمه،میخاد زود پولدار بشه،میخواد جهش کنه،ولی همیشه میوفته ته دره،از نوع شروع میکنه،

خدایا توکل بتو،خدایا اگر به صلاحشون نیست،ب رضای تو نیست،لطفا فرجی برسون که هر چی که عقلانیه اتفاق بیوفته،

الهی آمین.

+نوشته شده در شنبه 1 دی 1397برچسب:,ساعت21:41توسط یسنا | |

امروز  حالم خوب نبود،سرم داشت میترکید،پر از انرژی های منفی،قراره ی اتفاقی بیوفته که اصلا نمیدونم به صلاح همه هست یا نه،قراره ح مادرشو بیاره شهر خودمون،واسش خونه یگیره،بیچاره مادره،خونشو فروخته،میخاد بیاد خونه اینجا  اجاره کنه،غافل از اینکه چه اتفاقایی قراره بیوفته،خدا بخیر کنه،

چند روز پیش زنگ زدم به دایی ح،بهش گفتم،نزارین خواهرت بیاد شهر ما،تو رو خدا همون رشت خونه بخرین،

واسه اینکه این اتفاق نیوفته،خودمو جلو انداختم،گفتم،اگر بیاد من حسین و بیخیال میشم،کلی داد و بیداد که نیاد اینجا،

خدایا نمیدونم چیکار کنم،

حالم خیلی بده،استرس داره امانمو میبره،تصمیم گرفتم زنگ بزنم به سمیرا،ی فال تاروته یا قهوه ست،نمیدونم،اومدم خونه دخترم،تماس گرفتم،برام فال گرفتم،من ی سری حرفاشو قبول دارم،پارسال هم برام فال گرفت،باعث شد مانع خیلی از کارایی که میخواست انجام بدمو گرفت،

حالا بازم ی چیزایی گفت،گفت دست به هیچ اقدامی نزن،

گفت در ذهنت همش داری به طلاق فکر میکنی،اینکارو نکن،اون عمرش خیلی کوتاهه،گفت ی بیماری داخل قفسه سینه شه،که یک سال بعد گریبان گیرشد میشه،این مطلبو چند بار از فالگیرا شنیدم،حتی ی دفعه دختر عمه ش هم فال گرفت،گفت ح بیماره،اون موقع میخواست بره شهر رشت پیش مادرش بمونه،مغازه بزنه،رفت،مغازه زد،چند ماه بعد پشیمون و شکست خورده برگشت،نمیدونم درست یا نه،گفت من عذاب وجدان داشتم نسبت ب تو،تنهات گذاشتم،

در حالی که داشت میرفت خیلی مصمم بود واسه رفتن،

گریه کرده بودم که نره،تنهام نزاره،ولی رفت،

اون موقع داشتم جهاز دخترمو آماده میکردم،واسه عروسی ،شرایطو آماده کردم،تنها بودم،در تمام مدتی که لازمش داشت،کنارم نبود،واااای خدایا حتی یادآوری اون خاطرات حالمو بد میکنه،چقدر همه اتفاقا زود میاد و میره،

وامروز هم فال گیره دوباره گفت از بیماریش،

خشکم زد،سرد و کرخت شدم،میگه کاری نکن،بزار شرایط همانطوری که هست پیش بره،

دلم سوخت براش،برای خودم،هیچی از دنیا عایدمون نشد،در تمام عمر درگیر خانواده ش بودیم،همشون مردن یا زندان،

ححالا خودشم مریض،

آخر همشون میمیرن،مادرش میمونه تنها تنها،که همیشه نگرانش بود،

خدایا کمکم کن آروم باشم،آرامشمو حفظ کنم،

خدایا ازت خواهش میکنم جلوی این اتفاقو بگیر نزار مادرش بیاد به شهرما،اگر خدای نکرده برای ح اتفاق بدی بیوفته،داخل این شهر چیکار کنه،با ی پسر دیگه که اونم معتاده،

یا خدایا تو رو بحق خدادندیت،اگر صلاح و مصلحت اینکار نیست،پس بزار این اتفاق نیوفته،خدایا التماست میکنم،بزار همون شهر خونه بخره،بیچاره آواره نشه ،

خدایا ازت کمک میخوام،

الهی به امید تو،توکل بتو،

+نوشته شده در شنبه 1 دی 1397برچسب:,ساعت19:12توسط یسنا | |