14

دفتر دلم

امروز بياد دوران بچگيم در زادگاه و محل بزرگ شدنم افتادم.خيلي هواي اون ورارو كردم...

what a pity! كه نمي تونم برم اونجا.خوب شرايط زندگي اقتضا نمي كنه.

يادش بخير يك حوض كوچيك توي حياط خونمون داشتيم كه يك شير آب هم در كنارش نصب

شده بود.هر وقت مي خواستيم لباس يا ظرف بشوريم بايد روش زانو مي زديم ؛اونوقت اگر

زمان طولاني مي شد پاهات درد ميگرفت.هفته كه 7 روز بود من چند روزش رو ميرفتم

خونه داييم؛آخه 2 تا دختر دايي داشتم كه باهم خيلي هم فكر بوديم.اگر اعتراض هاي مامانم نبود

شايد 24 ساعته كنارشون بودم.باهاشون 2 بار رفته بودم مشهد؛ تابستونا باهاشون ميرفتم ييلاق

منطقه كوهستاني شهرمون بود ؛ هوا گرم ميشد مردم ميرفتن اونجا .

دوران مجرديمit was lovely..همسايه هامون هم فوق العاده بودن.باهاشون شب هاي ماه

رمضون و محرم ميرفتيم مسجد؛زمان از دستمون خارج بود آنقدر از بودن در حال لذت ميبرديم.

من كه از عزاداري چيزي حاليم نميشد ؛روزهاي عاشورا با دختر داييم ميرفتيم امامزاده شيرعلي.

ظهر برميگشتيم گرسنه و تشنه به خونه داييم.هر سال روز عاشورا زنداييم به كمك مادرم مال امام

درست ميكردن؛ميبردن مسجد محله براي عزاداران حسيني.واي خدايا چه لذتي داشت غذاي امام.

كوكو درست ميكردن به چه كلفتي و مرغ سرخ ميكردن با زرشك بيا بخور و كيفشو ببر.

يادش بخير اون موقع ها همه با هم خوب بوديم و همديگر رو درك ميكرديم.it*s a great pity that

حالا هيچ از هم خبر نداريم؛سال كه بره يادي از هم نمي كنيم.من هر چند وقت يك بار با پيامك

يادي ازشون مي كنم ولي اوناnever!!!!
                                                   .I hope  we will be better soon   



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت16:0توسط یسنا | |