73

دفتر دلم

مادرشوهرم مريضه وحسين هم رفته رشت. زنگ زده ميگه حالش خيلي بده
بقدري جو داده به اين قضيه كه انگار مامانش از دماغ فيل افتاده پايين.
چندش!!
ماشالله بقدري احساس مسوليت داره نسبت به خانوادش كه دود از سرو كله
آدم ميزنه بيرون. خيلي از دستش و خانوادش ناراضيم ، ترجيح ميدم
حرفاي دلمو يكجا بنويسم تا به كسي بگم. حداقل روانم آروم ميشه.
بقدري آدم بيشعوري كه هر وقت بخواد براي هر كاري تصميم بگيره
بدون اينكه مشورت بكنه كارش و ميكنه ؛ عقلش هم  ناقصه كه
برنامه هاش بقدري ابلهانه است وهيچ مشورتي نميكنه ، بعد از شكست
همه چيز سر من خراب ميشه . خدايا از اينكه يك شوهر خنگ دارم
و همش داريم در بدبختيهاش عذاب ميكشيم موندم و ميخوام حرص نخورم.
اگر اسثقلال مال داشتم شايد صد دفعه ازش جدا ميشدم. ولي هر چي
فكر ميكنم دستم خاليه و مهمتر از همه شقايق هست كه برام توي اين دنيا
عزيزترينه.
دردخندم ميگيره از تصميماش.
20 سال پيش به پدر بدبختش گفت : آره برادرم با خانوادش سرشونو
گرسنه ميزارن زمين ، اونوقت تو نشستي توي اين خونه به اين بزرگي
ككتم نميگزه . بدبخت پدرش خونه رو فروخت رفت ي مرغداري زد،
تا بچه هاش اونجا كار كنن. سر 2 سال همه چي حيف و ميل شد .
8روز مونده بود كه بميره مارفتيم پيشش ؛در بدترين شرايط قرار داشت.
بهم گفت :من حرف حسين گوش كردم خودم بيچاره كردم .وگرنه خونمو
داشتم با حقوقم مينشستم زندگيمو ميكردم ؛بيچاره كردم خودمو.
راست ميگف اين من كاملا باور دارم .
حالا نوبت مادرش شده با اين تصميم هاي ابلهانه ميخواد اونو بدبخت
كنه.
واي خدايا منو از دست اين مرد ابله نجات بده.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:,ساعت14:9توسط یسنا | |