9

دفتر دلم

9

ديروز صبح تلفن زنگ خورد گوشي رو كه برداشتم صداي مردي بود كه با احترام تمام شروع به احوال

پرسي كرد؛من محمد كاظم...... فرزند مرحوم حاج حسن......هستم؛من هم آمادگي تماسش رو داشتم

سريع متوجه شدم.پس از احوال پرسي گوشي رو داد به مادرش طوبي.....كلي چاق سلامتي و از اين

 ور اون ور سراغ مامانم رو گرفت ؛با توصيه اي كه كافي كرده بود سريع اوضاع رو بدست گرفتم و

گفتم چند روز پيش داداش پرويز اومد مامان رو با خودش برد.حالا ميخواست زير و بم جايي كه

مامان بسر مي برد رو از من در بياره.من هم گفتم پيش داداشه نمي دونم مكان دقيقش رو&

بنده خدا طوبي.....دختر دايي مامان بود پس از مدتها اومده بود سراغ دختر عمه اش.

آدم ها وقتي پير ميشن تازه ميفهمن كه چقدر نياز روحي بهم دارن.اي كاش ميشد اين چند

 تا پير هاي فاميل در كنار هم بودن ؛خيلي بهشون خوش ميگذشت.از مامانم مطمينم كه تعريف

بچه هاشو ميكرد.خدايا تو شاهد دلمي كه اگر در شرايط مالي خوبي قرار داشتم حتما اين چند نفر

سالمند فاميل رو در كنار هم قرار مي دادم و يك پرستار زرنگ و دلسوز ميگرفتم تا بهشون

سرويس عالي بده و در كنار هم خوش باشن.
ميگن آدم ها اومدن كه در شرايط امتحان الهي قرار بگيرن تا به رشد برسن براي زندگي

در سراي باقي.
                                          الهي به اميد تو



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت9:29توسط یسنا | |