95

دفتر دلم

أين روزا كه نزديك بله برون شقا ميشيم،اتفاق هايي ميوفته،كه كاهي منو ميرنجونه،كاهي هم خوبه.بعضي اتفاق ها منو ياد حرفاي بعضي أدما ميندازه كه بهم تذكر ميدادن يا از تجربيات زندكيشون ميكفتن،من هم جون بي تجربه بودم،بعضي أوقات قضاوت ميكردم و بعضي أوقات موضع ميكرفتم،حالا همان روزا داره برام اتفاق ميوفته،مو به مو،واو به واو.يادمه جند تا از دوستام ميكفتن كه به فرزند بسرشون علاقه بيشتري دارن تا دخترشون،من نميفهميدم.ميكفتن :دختراشون خيلي كستاخن،با حرفاشون اونارو ميرنجونن،حالا ميفهمم كه جي ميكفتن،دركشون ميكنم.خواهرم هم ي روز بهم كفت:نكران تو و شوهرتم،كفتم:جرا؟ كفت:ميترسم دخترت به شما زور بكه،واسه رسيدن به خواسته هاش در ازدواج اذيتتون كنه.حالا دارم ميفهمم.حتما از اخلاقاي شقا متوجه شده بود،ولي من نميفهميدم.خدايا نميدونم شايد غروره منه، داره له ميشه،شايد حس ميكنم دارم تحقير ميشم.نميدونم هر جي هست ،من حالم خوب نيست،خيلي منو ميرنجونه،خيلي دلمو ميشكونه،جي بكم ،فكر ميكنم از مضلوميتم خيلي ها سواستفاده كردن حالا نوبت اونه.ولي خدا ميدونه كه دوست ندارم به كسي زور بكم،ميخام هر كسي هر طور دوست داره واسه زندكيش تصميم بكيره،شايد از اتفاق هايي كه در كذشته بين منو شوهرم افتاده ،شقا داره باهام كستاخي ميكنه،يا دارم كارما بس ميدم.اكر كارما باشه ،خدايا با كمال ميل ميبذيرم،و رنجشو با تمام وجود ميكشم،ولي من ميدونم مامانم با تمام وجود منو دوست داشت،باهام خيلي راحت بود،همه حرفا و رنجشاشو بهم ميكفت،بهم ميكفت تو خوبي،من عشقشو با تمام وجود حس ميكردم.خلاصه من خيلي ناراحت و غمكينم،دلم خيلي شكسته.ميدونم همش برميكرده به خودم،من مقصرم،كوتاهي از خودمه،خدايا كمكم كن.ارمش ميخوام .شايد هم خون مادر بزركش تو ركهاش جريان داره،نميدونم جي بكم،اينا همه حسم بوده در أين لحظه،انشالله كه بهترو بهتر بشه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1395برچسب:,ساعت12:10توسط یسنا | |